سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

سپنتای ما، معجزه ی کوچک ما

دیوانه سازی یک مرد

یه نوشته ی زیبا از دوست خوبم  که با اجازه شون کپی کردم. این نوشته چندان هم جدی نیست اما می توان از آن یک برداشت کاملاً جدی داشت. چند روز پیش داشتم فکر میکردم برای پیاده روی بر روی اعصاب یک مرد واقعا با امکانات حداقلی و بسیار ساده می توان به نتایج حداکثری و بسیار کارآمد رسید! مثل یکی از آقایان تئوری پرداز بلاد که برای هر اتفاق نه ساده ای یک «دکترین» پیچیده خلق می کند، ما هم میتوانیم برای شیوه های جنگ روانی در مردسوزی یا دیوانه سازی یک مرد، دکترین تولید کنیم. سه دکترین به عنوان نمونه: ادامه‎ی نوشته ...
30 دی 1390

بعد از مدتها..

سلام بالاخره حال بابا بهتر شد و منم فرصت پیدا کردم یه سری به اینجا بزنم و سروسامونی بهش بدم…. دیروز بخاطر یه کار مجبور شدم برم همدان مامانی و سپنتا هم اومدن جاتون خالی رفتیم گنجنامه خیلی حال داد اما کارهای سپنتا: راحت دستشو به دیوار یا هرجای دیگه میگیره و بلند میشه ولی نمیتونه بشینه و وقتی خسته میشه شروع می کنه به گریه....   ادامه ی مطلب..... ...
14 دی 1390

عکس دندون

ببخشید که خیلی دیر کردیم علتهاش زیاد بود که بزرگترینش تنبلی بنده بود کار های جدید سپنتا: گاز میگیره حسابی جهت اشاره رو تشخیص میده امشب واسه اولین بار دست زد ( آخه این چند روز همش تو عروسی بوده )   پی نوشت: اگر می بینید زیاد ننوشتم واسه اینه که.... ادامه ی مطلب ...
18 مهر 1390

بدون عنوان

×××یه خبر خیلی مهم××× ( خبر رو اینجا بخونید ) چند روز پیش دختر عمه ی مامانی که تازه ازدواج کردن از کرج اومدن خونمون. شوهرش ادم باحالیه خوشم اومد ازش آخه من واسه عرسیشون نتونستم برم این بود که کلا هیچ پیش زمینه نداشتم ازش. سپنتا هم کلی با آقا جواد خودمونی شده بود طوری که حمله می برد طرف عینکش. 2-3 روز پیش هم یکی از پسر عمه هام اومدن ( بعد از 17- 18 سال ) من که اصلا پسرشو ندیده بودم دخترشم فک کنم 2-3 سالش بود آخرین باری که دیده بودمش. دیشبم دعوت بودن خونه ما کلی خوش گذشت بهمون.     و اما عکسای سپنتا Continue reading → ...
28 شهريور 1390

یک دوست قدیمی

دیروز یکی از دوستان قدیمیم رو دیدم. دخترش دوماهشه ولی متاسفانه قلبش .....     ادامه ی مطلب             برای دیدن خاطرات سپنتا به آدرس www.little-magic.com مراجعه کنید     ممنون میشم اگه نظری داشتید توی وبلاگ www.little-magic.com  بنویسید و اینجا هیچ نظری نذارید   ...
27 شهريور 1390

بدون عنوان

خبر دار شدم که بابای ستایش دوست وبلاگیمون به رحمت خدا رفته برای مادرش صبر آرزومندم و   Continue reading → ...
22 شهريور 1390

یک سال و بیماریی که رفت

راستش خسته شدم از بس کوتاه کوتاه نوشتم!!! امشب مامانی و سپنتا خونه بابا بزرگشون هستن و منم تنهام مثلا میخوام کارای عقب موندم رو انجام بدم تا یه جاییشو درست کردم ولی هر کاری میکردم مغزم جلو تر نمیرفت اصلا انگار هنگ کرده بودم انی بود که گفتم یه خورده واستون درد و دل کنم بلکه این مخ لامصب باز بشه…. یهو یاد یک سال گذشته افتادم که چه خوشی ها و چه ناراحتیایی بهمون گذشت پارسال تو اولین روز تابستون پسرعموم ،امین فوت کرد که یکی از بد ترین روزهای زندگیم بود! بد تر از همه اینکه از… Continue reading → ...
22 شهريور 1390