یک سال و بیماریی که رفت
راستش خسته شدم از بس کوتاه کوتاه نوشتم!!! امشب مامانی و سپنتا خونه بابا بزرگشون هستن و منم تنهام مثلا میخوام کارای عقب موندم رو انجام بدم تا یه جاییشو درست کردم ولی هر کاری میکردم مغزم جلو تر نمیرفت اصلا انگار هنگ کرده بودم انی بود که گفتم یه خورده واستون درد و دل کنم بلکه این مخ لامصب باز بشه….
یهو یاد یک سال گذشته افتادم که چه خوشی ها و چه ناراحتیایی بهمون گذشت پارسال تو اولین روز تابستون پسرعموم ،امین فوت کرد که یکی از بد ترین روزهای زندگیم بود! بد تر از همه اینکه از… Continue reading
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی