سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

سپنتای ما، معجزه ی کوچک ما

عکس دندون

ببخشید که خیلی دیر کردیم علتهاش زیاد بود که بزرگترینش تنبلی بنده بود کار های جدید سپنتا: گاز میگیره حسابی جهت اشاره رو تشخیص میده امشب واسه اولین بار دست زد ( آخه این چند روز همش تو عروسی بوده )   پی نوشت: اگر می بینید زیاد ننوشتم واسه اینه که.... ادامه ی مطلب ...
18 مهر 1390

بدون عنوان

×××یه خبر خیلی مهم××× ( خبر رو اینجا بخونید ) چند روز پیش دختر عمه ی مامانی که تازه ازدواج کردن از کرج اومدن خونمون. شوهرش ادم باحالیه خوشم اومد ازش آخه من واسه عرسیشون نتونستم برم این بود که کلا هیچ پیش زمینه نداشتم ازش. سپنتا هم کلی با آقا جواد خودمونی شده بود طوری که حمله می برد طرف عینکش. 2-3 روز پیش هم یکی از پسر عمه هام اومدن ( بعد از 17- 18 سال ) من که اصلا پسرشو ندیده بودم دخترشم فک کنم 2-3 سالش بود آخرین باری که دیده بودمش. دیشبم دعوت بودن خونه ما کلی خوش گذشت بهمون.     و اما عکسای سپنتا Continue reading → ...
28 شهريور 1390

یک دوست قدیمی

دیروز یکی از دوستان قدیمیم رو دیدم. دخترش دوماهشه ولی متاسفانه قلبش .....     ادامه ی مطلب             برای دیدن خاطرات سپنتا به آدرس www.little-magic.com مراجعه کنید     ممنون میشم اگه نظری داشتید توی وبلاگ www.little-magic.com  بنویسید و اینجا هیچ نظری نذارید   ...
27 شهريور 1390

بدون عنوان

خبر دار شدم که بابای ستایش دوست وبلاگیمون به رحمت خدا رفته برای مادرش صبر آرزومندم و   Continue reading → ...
22 شهريور 1390

یک سال و بیماریی که رفت

راستش خسته شدم از بس کوتاه کوتاه نوشتم!!! امشب مامانی و سپنتا خونه بابا بزرگشون هستن و منم تنهام مثلا میخوام کارای عقب موندم رو انجام بدم تا یه جاییشو درست کردم ولی هر کاری میکردم مغزم جلو تر نمیرفت اصلا انگار هنگ کرده بودم انی بود که گفتم یه خورده واستون درد و دل کنم بلکه این مخ لامصب باز بشه…. یهو یاد یک سال گذشته افتادم که چه خوشی ها و چه ناراحتیایی بهمون گذشت پارسال تو اولین روز تابستون پسرعموم ،امین فوت کرد که یکی از بد ترین روزهای زندگیم بود! بد تر از همه اینکه از… Continue reading → ...
22 شهريور 1390

بعد از یه غیبت نسبتا طولانی

بعلت یه سری مشکلات از جمله تنبلی خودم یه مدت وبلاگ آپ نمیشد.   از پست قبلی حدودا یک ماه و 5 روز گذشته. توی این 36 روز اتفاقات زیادی افتاد. سپنتا با کمک میتونه بشینه. سوپ ماهیچه میخوره. وقتی چیزی رو بهش نمیدیم گریه می کنه و میخوادش. وقتی زیاد ذوق می کنه جیغ می زنه. شست پاشو می مکه. وقتی من یا مامانی میریم بالای سرش حسابی ذوق می کنه. به راحتی غلت میزنه. وقتی میخواد چیزی رو محکم بگیره علاو بر دستاش با پاهاشم میگیرتش. کلی کنجکاوه و دوس داره به همه چیز دست بزنه و اگه بتونه بخورتش. صدای جارو برقی رو خیلی دوس داره. انگار همیشه توی صحرای کربلاست وقتی لیوان آب رو میبینه حمله می بره طرفش. دیگه توی ماشین نیمخوابه و سعی ...
8 شهريور 1390